۱۳۹۱۰۷۱۵

                            وبلاگ دیگر  


       http://anextblog.blogspot.com/                                                                    

۱۳۹۱۰۱۲۳

یادم نرود کاپیتان می گفت شب این دیار قطبی ست و انتظار بهار نداشته باش ،امید را گردنکشان ساخته اند.
 یادم نرود شب این دیار قطبی ست، شب این دیار قطبی ست...

۱۳۹۰۱۱۱۵


امروز شاد بودم
شوخ طبعی ام را پیدا کرده بودم
دوباره
 چیزکی نوشتم
و طرح سه ماهه ماسیده ام، در آمد
آسمان شفاف بود
و می خواستم با شال گردنی آویزان
در خیابان برقصم
و نمی گذاشتم از سرم بگذرد
که از آخرین روز شادم
آنقدری گذشته
که به یادش نمی آورم.

۱۳۹۰۱۱۰۹

من طبس را ندیده ام
جنوب را
و مسکو و سیبری را،
و همچنین دریا های سیاه و سرخ
و قطب ها و استوا و جنگل های آمازون را
ولی خب عکس های تو را که در آنجا می بینم
این به یادم می افتد
که من رم را دو بار ندیده ام.

۱۳۹۰۱۱۰۶


بارسلون

این همه آدم
این همه سال
این شهر را کوچه به کوچه و سنگفرش به سنگفرش
                                                     ساخته بودند
                                                    برای نوزده سالگی من

                          دیر رسیدم    
                                     این چهره عبوس
                                        همان بهتر که بازگردد
                                                            به دیار پدری

۱۳۹۰۱۰۲۱

All in
به ته بعضی چیزا که میرسی ، تو می مونی و یک انتخاب- یک لحظه شک ،بعد تصمیم قاطع- مثل تصمیم دروازه بان برای دویدن به سمت مهاجم تنها و خالی کردن دروازه ست. مثل تصمیم برای نوشتن استعفا یا اخراج کردن یک نفره . مثل لحظه ای که شرط و بستی ودیگه باید بپری  تواستخر دو متری پر از لجن توی دانشکده، مثل تصمیم به شوت مستقیم از فاصله سی متریه، مثل تصمیم برای زدن تو گوش یه زبون دراز یا لحظه ای که باید لیوان رو به دیوار بکوبی. مثل وقتی که باید وسط جلسه بلند شی و در رو محکم به هم بزنی و بری. مثل لحظه بستن شیر احساسات و اعلام پایان دوستی،چشم تو چشم دوست بیست ساله اته ، مثل لحظه فرار می مونه ، تصمیم برای فرار یا تصمیم برای موندن، برای زدن، برای مردن ،مثل پریدن تو آب یخ، مثل وقت عربده کشیدن یا لحظه خفه شدن و گور خود رو گم کردنه. مثل تصمیم برای نصفه گذاشتن یک سفر دو نفره و تنها برگشتن، یا ادامه دادن چیزی در عین ناتوانیه، مثل وقتی که می خواهی طرح یکسال کار کرده ات رو عوض کنی، مثل لحظه ای که باید جلو کارفرمات وایستی وتو چشاش نگاه کنی و با آرامش و طمانینه بهش بگی شاشیدم توی پولت ، مثل پریدن از روی یک گودال وسیعه ، که یک لحظه لرز می کنی که نمیشه و اگه اون لحظه بشه دو لحظه ،هیچ وقت نخواهی پرید. مثل لحظه جلو رفتن برای مخ زدن ، مثل لحظه زدن رگ دست یا کوبیدن مشت توی شیشه ست، مثل لحظه انتخاب جفت، انتخاب مرگ یا انتخاب جدایی.

۱۳۸۸۰۳۲۶


فغان که سرگذشت ما سرود بی اعتقاد سربازان تو بود

۱۳۸۷۱۰۲۶

مرد کتاب را باز که کرد با نگاه به صفحه اول صورتش اخمی شد،سرش را بالا آورد و به سی دی افتاده روی تخت خیره ماند ،از قرائن پیداست که چیز مهمی دستگیرش شده ، چیز سخت و سنگین و دیر هضمی را فهمیده . و این فهمیدن هم بسیار یکباره بوده و مرد به همین یکبارگی هم فکر می کند- به چگونگی لحظه روشن شدن موضوع – به این که درک لایه ای از واقعیت ، چنان لحظه ای ،آنی و فورانی است که احساس می کنی سقفی که سالها ترک خورده به ناگاه بر سرت آوار می شود وشاید برای این است که آدم ها به وقت فهمیدن ،کار هایشان را متوقف می کنند ، ساکت می شوند ،خیره می شوند،می نشینند یا بر می خیزند.
مرد کتاب را باز که کرد ، نوشته خود را در صفحه اول که دید ، به یادش آمد که دو سال پیش همین وقت ها با این کتاب ور می رفته و کتاب از زمان آشنایش با زن ، نصفه مانده و امروز این اولین کتابیست که بعد از متارکه با زن میخواند . زیر نوشته قدیمی ،تاریخ جدید را نوشت وبا خطی سنگین اضافه کرد : " دو سال فراموشی ،هدیه نکبت تو بود"
...
. خب می دانم شما هم مانند من حاضرید شرط ببندید که قضیه اینجا تمام نمی شود و کتاب باز هم نصفه خواهد ماند و این البته بیشتر از اینکه به بازگشت زن یا نکبت هر کس دیگری ربط داشته باشد به چاپ ریز کتاب مربوط است یا متن بدقلق یا گشادی مرد.

۱۳۸۷۱۰۱۱

بطالتم را با گشادانه ترین آفرینش ها
تزئین می کنم
با نوشته های دو سطری
و مچاله می شوم
مثل سیبی که جا گذاشته ای
به روی میز

۱۳۸۷۰۷۲۶

همان ،از فصل نهایی

من فقط می خواستم کباب ها سرد نشن که جارو جنجال راه انداخت هی حمید حمید کرد که چرا اینطوری می کنی ملت میخوان برقصن . تازه اونم وقتی که یه ربع پیشش صورتش رو بوسیده بودم. منم لج کردم چراغا رو روشن کردم گفتم الان فقط شام.
صبحش هم لابد می خواست تا لنگ ظهر بخوابه چون وقتی داشتم گردو ها رو می شکستم که پوس بکنم وقتی اومد برا خودش نسکافه درست کنه ، چپ چپ نگام کرد .گشاد خانوم نکرد اون میز بازار شام رو یه ذره جم و جور کنه.البته در این زمینه از اولش چیزی نمی فهمید وگرنه کلن خریت که لحاظ نداره.

۱۳۸۷۰۷۲۳

همان ، صفحه 23
وسط هیرو ویر ، زنگ زدیم به حمید بیا که کار خودته ، اونم از روی کار بلند شد با پیرهن سفید دکمه بالا پایین بسته اش اومد شد دبیر جلسه . بقیه هم که چسب زده بودیم و پلاکارد دستمون بود . از شانس گه همیشگی "باجوجه های نشسته در آشیانه ..."هم افتاده بود گیر ما ، ولی خداییش نطقی کرد .اسمی.

بعد از بیست و پنج روزهم که آزادش کردند هر چی گفتیم کجا بودی لاکردار دم نزد، مثل اینکه به جز سیم جیم سیاسی ،جای رژ روی یقه اش هم تو فیلم تابلو بود و خودش داستانی شد.
بعدش هم برنامه نمازجماعت اعتراض پیش اومد که با خشتک پاره اومد وخوند و بعدها نقل سجده تاریخیش رو ازبچه های اعتصاب تبریز هم شنیدیم .

۱۳۸۷۰۷۱۵


پاراگراف سوم از صفحه 17

....دانشگاه را که به مرغداری منتقل کردند، دانشجویان در جواب اعتراض ، شنیدند "دانشگاه قبلیتان که گاوداری بود". توضیح آنقدری قانع کننده بود که اعتصاب چندروزه متفرق شد و بچه ها با بازوهای متورم و موهای کپک زده و ابروهای نازک به پشت بوته ها رفتند تا سیگاریشان را بچاقند.
به هرحال دانشگاه قبلی سردری بزرگتر از ساختمان هایش داشت که اسباب خنده بود و توالتش در مسیر باد ، آشپزخانه در مسیر توالت و ظهر ها عطر قیمه ، بوی گه ، قاطی .
و خب البته که مرغداری این اشکالات را نداشت....

۱۳۸۷۰۶۲۸

مرد ها - 2

اولین خاطره هایم ازاو به لباس خریدن هایش برای من و پسرش در دوره کودکی ما – در دوره ای که اقتصاد ضعیف خانواده ها دیر به دیر اجازه چنین تجملاتی را می داد – محدود می شود قبل تر ها یش به وسیله عکس ها در ذهنم بازسازی شده اند. روحیه شوخ و سخاوتمندی بی مرزش به جبران چاق و کچل و بازاری بودنش بر می آمد و دوست داشتنیش می کرد، سخاوتش به دلیل اعتماد به نفس بالا و عدم عافیت اندیشی بود که آخرش هم کار دستش داد . فروغ و باباطاهر می خواند و دلکش و هایده گوش میداد از خانواده داش تهرانی و اسلام بازاروخیام و شریعتی آمیخته ای ساخته بود که حرف هایش را به آن آویزان می کرد. هم سخن خوبی بود به شرطی که شنونده خوبی باشی.

حالش بد شده بود از دفع خون زیاد بیهوش شده بود که بالای سرش رسیدیم و به زحمت هیکل عظیمش را روی صندلی نشاندیم تا چند طبقه پایین ببریم .به هوش آمد و صورتم را بوسید و سیگاری خواست و دوباره از هوش رفت و بعد از یکماه و نیم بستری فوت کرد.

نه صمیمیت یک دوست را با او داشتم ، نه اقتدار یک پدر را برایم داشت. بیشتر محبت و احترام بود. ده سال آخر را در ورشکستگی و بیماری گذراند، پول خورده شده و خیانت برادروسرمایه گذاری اشتباه. غم انگیز بود دیدن آدمی با آن بریز و بپاش ها که بلیط های اتوبوس را با دقت صاف می کند و کنار هم می گذاردو در عین حال میخواهد شکوه گذشته را حفظ کند.

اسلاید هایی از او در ذهن ام میایند و تاریک میشوند:

بچه هستیم مارا به بازار می برد و نان را در آب کله پاچه برایمان ترید می کند

به تماشای فوتبال ما نشسته و گزارش می کند ، من گل می خورم.شیشکی می بندد

وتمسخری که در چهره اش بود در عکس سه در چهار رنگی ، در شب تحویل پروژه ای که به تنظیم اعلامیه اش در فوتوشاپ گذشت.

1مردها

۱۳۸۷۰۶۱۱

فردا ، فردا تمامی اینها به پایان میرسد.

چاکرم مخلصم ِ غلیظی دارند ، در این دو ساله هر وقت که همدیگررا دیده اند گل از گلشان شکفته است و ماچ و بوس و برنامه داشته اند، راننده به تور ما هم که می خورد حال همکارمان را می پرسد و با علاقه برایش سلام می فرستد. بچه ها حدس هایی زده اند که شاید این راننده دختری چیزی دارد و برای این همکارمان برنامه ای ریخته است و نیششان باز می شود یا اینکه میگویند راننده شباهت به پدر دوستمان دارد یا اینکه اصلن آشنای مشترک دارند.

چند روز پیش سر ناهار وقتی که تنها شدیم به حرف آمد و بی مقدمه از پیرمرد گفت و اینکه از مشکلاتش با خبر است از دختر علیلش و پسر بیکارش تا لنجی فرسوده که در شمال دارد و شیلات یا کجا بر خلاف قولشان آن را نمی خرند. و از این گفت که چقدر دلش می خواسته تا می توانست با یک کمک مالی تاثیر گذاربه پیرمرد او را شگفت زده کند، چونکه فکر می کرده این کار عملی ترین و عینی ترین و دوست داشتنی ترین کاری خواهد بود که در زندگی می توانسته انجام دهد و می تواند با تصور اینکه چقدر آسودگی به آن خانواده می بخشد، همیشه لذت ببرد و به خودش ببالد .

مکثی طولانی کرد و با تردید و به سختی و با چهره ای مچاله ادامه داد که آخرین بار پیرمرد از کسر چند میلیونی پول پیش خانه گفته و اینکه بدلیل گرانی های این روز های مسکن شاید مجبور شود از تهران برود و این مساله با توجه به وضعیت خانوادگیش آسان نخواهد بود. همکارم با صدای آهسته ای گفت که پس از مدت ها پول چاله نکنده ای در حسابش بوده وحتیَ دستش داخل کیفش رفته و دسته چک را هم بیرون آورده ولی بعد با خودش گفته : بگذار برای پروژه بعدی... مثلن شب عید یا حالا هر وقت.

۱۳۸۷۰۶۰۶

شاید بار دیگری همدیگر را دیدیم
من با موهای سفید و شکمی برامده
تو با غبغب و باسنی که بزرگ شده
در ساحلی یا خیابانی
یا در کافه ای تاریک
در شهر دور دست اروپایی
و تو قهوه را با شکر می خوری هنوز
و من
تلخ هنوز