۱۳۸۷۰۱۲۷

فضا بدون معماری برای ضیافت نصیر

وسط راسته بازار کوتاه ماسوله، در بین پیراشکی فروشان وصنف چاقوضامن دارو تسبیح فروشی ها ، نرسیده به تخت و قلیان های تابستانه،قهوه خانه ای هست سیاه و تاریک و دخمه ای که به چشم توریست های یک ساعته که عروسک های کاموا نارنجی و فسفری می خرند، نمی آید. سالها به چشم ما هم نمی آمد. با این که چندان دل خوشی ازابن روستا ندارم، زیاد به ماسوله می رفتیم و نمی دانم این دل چرکی بخاطر ساس های بومی ست که از خجالت ما درمی آمدند وقتی با آقای ریغو در سالها ی اول آنجا می ماندیم یا برای تضادی است که بین فقر و نکبت این روستا با زیبایی سانتی مانتال و "قدیمی پسند"ش وجود دارد، ما برای کار می رفتیم یا فکر می کردیم برای کار می رویم.

قهوه خانه اینقدری چرک و سیاه است که نفهمی جنس ستون هایش از چوب است یا که آهن و آینه هایش اینقدر کدرکه چهره چند پیرمرد عبوسش تار تر از واقعیت به چشم بیایند.مراجعان از یک قماش بودند : پیرمردی از صبح می آمد و بی کلام به گذر خیره می شدتا شب که به خانه بر می گشت ودو نفر که بی کلام دومینو بازی می کردند .یکی هم حرف میزد با خودش یا با همه، تکه تکه وبم مثل اینکه که توتونی چیزی می جود و چایچی ای فرتوت که فقط از پس چای ریختن بر می آمد .نگاهشان به ما خصمانه نبود ،شاکی بود انگار که یک بازنشسته ارتش را بچۀ مهمان از خواب بعد از ظهر پرانده باشد و او همه داد و بیداد وغر و فحشی را که فرو خورده به همراه حق به جانبی همیشگی اش، در نگاهی خلاصه کند. چایی تلخ گیلانی ما با ورود توریستی شنگول که اروپایی به نظر می آمد با دوربین حرفه ای و بند و بساطش همزمان شد و همان که حرف میزد به زبان محلی غرغری کرد ،جویده جویده و تفی را هم بدرقه اش . منظورش هر چه بود توریست فهمید و برای عکس برداری اجازه خواست.ما هم فهمیدیم ، نگاه ها یشان معنی دار شدند که اینجا اضافه ایم که این دخمه آخرین مکان افرادی ست که روزگارشان به سر آمده که اینها باز ماندگان قبیله ای هستند که فرزندانشان آنها را ترک کرده اند و دور این آخرین آتش کنار هم می نشینند. درجزیره ای دور از سیلاب ِجمعیتِ خوشرنگ تابستانی ،در پناهگاهی برای زمستان های سوت و کور و سرد و منزوی ماسوله. این آخرین تجمع ِاین نسل ِمنقرض شده،این گروه ِ وامانده از شهری تمام شده ،عتیقه شده، حضور غریبه ها را بر نمی تابید.آنجا حریم بی دفاعشان بود.مرزی سست .

میدانید ،بعضی فضا ها برای من شادند بعضی دلگیر بعضی دو ستانه و بعضی ... (جای این نقاط میشود انبوه صفت ها را نوشت) ولی تا بحال هیچ فضای معماری مرا "نگرفته" و آنطوری که می گویند دل مرا "نلرزانده" و قلب مرا "تسخیر"نکرده و نوشته هایی از این دست برای من بیشتر در حیطه ادبیات لیریک قرار گرفته تا مباحث معماری، یک زمانی می گفتم اگر شما برای پِخ کردن و ترساندن بچه مدرسه ای ها وبه گریه در آوردنشان فدرت فضاسازی قائلید منهم مساجد بزرگ مان را از لحاظ فضایی غنی می دانم.آن موقع آنها را به غول های خالکوبی شده یا چکش های تزیین شده تشبیه میکردم و هنوز هم - اگر بخواهم صادق باشم- آدم ها و نوع فعالیتی که در فضایی وجود دارد را مهمترین عامل در کیفیت و حال و هوای آنجا می دانم .عنوان کردن این قهوه خانه هم از آنجا نبود که فضایش مرا له کرده یا اشکم را در آورده یا به فکر فرو برده است شاید بیشتر برای آن است که در رویا های قبل ازچرت زدن ام، سرو کله این فضا زیاد پیدا می شود. آن وقتها که فکر های معمولی آدم آنقدر لینک در لینک می رود تا سر از جا های بی ربطی در آورد و به داستانهای قر و قات و بی سر و ته تبدیل شود و به خواب لذیذ یا به پرشی از ترس بیانجامد.
این قهوه خانه را زیاد دیده ام با پیر مرد هایی مات که گاهی با چهره خودشان بودند و گاهی با چهره ریغو وگاهی من.

هیچ نظری موجود نیست: