۱۳۸۷۰۶۲۸

مرد ها - 2

اولین خاطره هایم ازاو به لباس خریدن هایش برای من و پسرش در دوره کودکی ما – در دوره ای که اقتصاد ضعیف خانواده ها دیر به دیر اجازه چنین تجملاتی را می داد – محدود می شود قبل تر ها یش به وسیله عکس ها در ذهنم بازسازی شده اند. روحیه شوخ و سخاوتمندی بی مرزش به جبران چاق و کچل و بازاری بودنش بر می آمد و دوست داشتنیش می کرد، سخاوتش به دلیل اعتماد به نفس بالا و عدم عافیت اندیشی بود که آخرش هم کار دستش داد . فروغ و باباطاهر می خواند و دلکش و هایده گوش میداد از خانواده داش تهرانی و اسلام بازاروخیام و شریعتی آمیخته ای ساخته بود که حرف هایش را به آن آویزان می کرد. هم سخن خوبی بود به شرطی که شنونده خوبی باشی.

حالش بد شده بود از دفع خون زیاد بیهوش شده بود که بالای سرش رسیدیم و به زحمت هیکل عظیمش را روی صندلی نشاندیم تا چند طبقه پایین ببریم .به هوش آمد و صورتم را بوسید و سیگاری خواست و دوباره از هوش رفت و بعد از یکماه و نیم بستری فوت کرد.

نه صمیمیت یک دوست را با او داشتم ، نه اقتدار یک پدر را برایم داشت. بیشتر محبت و احترام بود. ده سال آخر را در ورشکستگی و بیماری گذراند، پول خورده شده و خیانت برادروسرمایه گذاری اشتباه. غم انگیز بود دیدن آدمی با آن بریز و بپاش ها که بلیط های اتوبوس را با دقت صاف می کند و کنار هم می گذاردو در عین حال میخواهد شکوه گذشته را حفظ کند.

اسلاید هایی از او در ذهن ام میایند و تاریک میشوند:

بچه هستیم مارا به بازار می برد و نان را در آب کله پاچه برایمان ترید می کند

به تماشای فوتبال ما نشسته و گزارش می کند ، من گل می خورم.شیشکی می بندد

وتمسخری که در چهره اش بود در عکس سه در چهار رنگی ، در شب تحویل پروژه ای که به تنظیم اعلامیه اش در فوتوشاپ گذشت.

1مردها

۱۳۸۷۰۶۱۱

فردا ، فردا تمامی اینها به پایان میرسد.

چاکرم مخلصم ِ غلیظی دارند ، در این دو ساله هر وقت که همدیگررا دیده اند گل از گلشان شکفته است و ماچ و بوس و برنامه داشته اند، راننده به تور ما هم که می خورد حال همکارمان را می پرسد و با علاقه برایش سلام می فرستد. بچه ها حدس هایی زده اند که شاید این راننده دختری چیزی دارد و برای این همکارمان برنامه ای ریخته است و نیششان باز می شود یا اینکه میگویند راننده شباهت به پدر دوستمان دارد یا اینکه اصلن آشنای مشترک دارند.

چند روز پیش سر ناهار وقتی که تنها شدیم به حرف آمد و بی مقدمه از پیرمرد گفت و اینکه از مشکلاتش با خبر است از دختر علیلش و پسر بیکارش تا لنجی فرسوده که در شمال دارد و شیلات یا کجا بر خلاف قولشان آن را نمی خرند. و از این گفت که چقدر دلش می خواسته تا می توانست با یک کمک مالی تاثیر گذاربه پیرمرد او را شگفت زده کند، چونکه فکر می کرده این کار عملی ترین و عینی ترین و دوست داشتنی ترین کاری خواهد بود که در زندگی می توانسته انجام دهد و می تواند با تصور اینکه چقدر آسودگی به آن خانواده می بخشد، همیشه لذت ببرد و به خودش ببالد .

مکثی طولانی کرد و با تردید و به سختی و با چهره ای مچاله ادامه داد که آخرین بار پیرمرد از کسر چند میلیونی پول پیش خانه گفته و اینکه بدلیل گرانی های این روز های مسکن شاید مجبور شود از تهران برود و این مساله با توجه به وضعیت خانوادگیش آسان نخواهد بود. همکارم با صدای آهسته ای گفت که پس از مدت ها پول چاله نکنده ای در حسابش بوده وحتیَ دستش داخل کیفش رفته و دسته چک را هم بیرون آورده ولی بعد با خودش گفته : بگذار برای پروژه بعدی... مثلن شب عید یا حالا هر وقت.